قصه های من و بابام
قصه های پدرانه به مناسبت روز پدر
بابام همیشه می گفت : کتاب خوب کتابی است که آدم دلش نیاید آن را زمین بگذارد و تا آخر بخواند.
یک روز بابام مرا به یک کتابفروشی برد. برایم یک کتاب خوب خرید. تا کتاب را گرفتم ، مشغول خواندن آن شدم. بابام هم از بالای سرم مشغول خواندن آن شد.
از کتابفروشی تا خانه مشغول خواندن کتاب بودین. کار درستی نبود. ولی مواظب بودیم که در پیاده رو راه برویم و در خیابان به کسی یا چیزی نخوریم و زیر اتومبیل نرویم.
به خانه رسیدیم. بابام می خواست چای درست کند. ولی نگاهش به کتاب من بود. به جای چای توتون پیپ توی کتری ریخت. بعد هم ، توتون دم کشیده را ، همان طور که داشت کتاب مرا می خواند ، به جای فنجان توی کلاه خودش ریخت.
آن روز قرار بود بابام مرا حمام ببرد و بشوید. همان طور که هر دو مشغول خواندن آن کتاب بودیم ، با هم وارد حمام شدیم.بابام که داشت کتاب مرا می خواند ، یادش رفت که باید مرا بشوید. کتاب را از من گرفت و با لباس توی وان پراز آب رفت. من هم مشغول خواندن همان کتاب بودم و حمام و همه چیز را از یاد برده بودم.
........................................
شیشه های شکسته
یکی از روزهای تعطیل بود. داشتم توی اتاق توپ بازی می کردم . توپ به شیشه پنجره خورد و آن را شکست. بابام اوقاتش تلخ شدو فریاد زد : پسر جان ، چند بار باید بگویم که اتاق جای توپ بازی نیست!
از ترس دویدم و رفتم توی حیاط. بعد هم توپم را برداشتم و آعسته رفتم توی اتاق و در جایی قایم شدم. بابام مشغول خواندن روزنامه بود. ناگهان دید که چند ساعت گذشته است و از من خبری نیست. خیال می کرد که من دارم توی حیاط بازی می کنم. رفت و همه جای حیاط را گشت و مرا پیدا نکرد. فکر کرد که من از خانه بیرون رفته ام . گم شده ام.
بابام توی خیابانها راه افتاده بود و با صدای بلند مرا صدا می زد. ولی در همان وقت ، من باز هم داشتم توی اتاق توپ بازی می کردم.
عاقبت بابام خسته و غصه دار ، به خانه برگشت. تا به در خانه رسید ، توپ من به شیشه یک پنجره دیگر خورد . شیشه را شکست و خورد به سر بابام.
نمی دانید چه بابای خوبی دارم! آن قدر از پیدا کردن من خوشحال شد که نگاهی هم به شیشه های شکسته نکرد.
....................................
دعواها و دوستی ها
من داشتم جلو در خانه مان بازی می کردم. بابام هم داشت در همان نزدیکیها ، با یکی از همسایه ها حرف می زد. پسر بچه ای آمد و مزاحم بازی من شد. من و آن بچه دعوایمان شد. همدیگر را زدیم. می دانستیم که کار بدی کرده ایم. من گریه کنان پیش بابام رفتم. او هم گریه کنان پیش باباش رفت.
بابام دستم را گرفت و گفت : باید برویم تا تو از آن پسر معذرت بخواهی.
بابای آن پسر هم دست بچه اش را گرفته بود و داشت می آورد تا آن پسر هم از من معذرت بخواهد.
وقتی که همه به هم رسیدیم، بابای ما سر کاری که ما کرده بودیم با هم دعوایشان شد. آنها داشتند همدیگر را کتک می زدند ولی ما دو تا با هم دوست شده بودیم و داشتیم برای خودمان بازی می کردیم.
...................................
وقتی که نوجوان بودم یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود و به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند. شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس هایی کهنه و در عین حال تمیز پوشیده بودند دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند صحبت می کردند ؛ مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : چند عدد بلیط می خواهید ؟ پدر خانواده جواب داد : لطفا شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه قیمت بلیط ها را اعلام کرد ؛ پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید : ببخشید ، گفتید چه قدر ؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت ، بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت درباره برنامه های سیرک بودند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید.
پدرم که متوجه ماجرا شده بود دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت : ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! مرد که متوجه موضوع شده بود ، همانطور که اشک در حدقه چشمش لق لق میزد گفت : متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود کمک پدرم را قبول کرد …
بعد از اینکه بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند ، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم و فهمیدم که انسان باید ثروتمند زندگی کند تا آنکه ثروتمند بمیرد !!!
...........................................
مردی چهار پسر داشت. هنگامی که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!» برادران با خوش حالی نگه داری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند. پس از مدتی پدر مُرد. شبی پسر در خواب دید که به او می گویند در فلان جا، صد دینار است، برو آن را بردار، اما بدان که در آن خیر و برکتی نیست!
پسر سراغ پول ها نرفت. دو شب بعد هم همان خواب ها تکرار شد تا آن که در شب سوم خواب دید که می گویند، در فلان مکان یک درهم است. آن را بردار که پرخیر و برکت است!
پسر صبح از خواب برخاست و همان جایی که خواب دیده بود، رفت و یک درهم را برداشت. در راه با آن دو ماهی خرید. هنگامی که شکم آن ها را پاره کرد، در شکم هر کدام یک دُر یافت. یکی از دُرها را به درگاه سلطان برد. پادشاه که از آن خوشش آمده بود، پول زیادی به پسر داد و گفت: «اگر لنگه دیگر آن را بیاوری، پول بیش تری می گیری!»
پسر دُر دیگر را نیز به قصر شاه برد. سلطان با دیدن دُر به وعده اش عمل کرد و پسر به برکت احترام به پدرش از ثروت مندترین مردان روزگار شد.
...............................................
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کَفِش، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود، بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی رو نداشتیم. بابام میگفت “نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشستهام، کاری هم ندارم، هروقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.” در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت؛ هیچوقت هم بالا نمیومد، هیچ وقت … دستم چرب بود، اصغر در رو باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم رو خیلی دوست داشت.
کلا پدرم از اون جور آدمهایی بود که بیشتر آدمها دوستش دارن، این البته زیاد شامل مادرم نمیشد. صدای اصغر از توی راه پله میاومد که به اصرار تعارف میکرد و پدر و مادرم رو برای شام دعوت میکرد بالا؛ برای یه لحظه خشکم زد. ما خانوادهی سرد و نچسبی بودیم، روی هم رو نمیبوسیدیم، بغل نمیکردیم، قربون صدقه هم نمیرفتیم و از همه مهمتر سرزده و بدون دعوت جایی نمیرفتیم.
ولی خانوادهی اصغر اینجوری نبود، در میزدن و میومدن تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف میزدن؛ قربون صدقه هم میرفتن و قبیلهای بودن. برای همین هم اصغر نمیفهمید کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار میکرد و اصرار میکرد. آخر سر در باز شد و پدر و مادرم وارد شدند ولی من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود؛ خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.
چیزهایی که الان وقتی فکرش رو میکنم خندهدار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر میرسید … اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمانها چای بریزه که اخمهای درهم رفتهی من رو دید.
پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی ؟ گفت خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلتهارو برای فردا هم درست میکردم. گفت حالا مگه چی شده ؟ گفتم چیزی نیست اما
در یخچالو باز کردم و چندتا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببُرم ؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم.
تمام شب عین دوتا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودن. وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت. مادرم هم به بهانهی گیاهخواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که این داستان مثل برق از سرم گذشت : پیش خودم گفتم نکنه وقتی با اصغر حرف میزدم پدرم صحبتهای ما را شنیده بود ؟
نکنه برای همین شام نخورد ؟ از تصورش مهرههای پشتم تیر میکشید و دردی مثل دشنه توی دلم فرو می رفت. با حسرت به خودم میگفتم چرا هیچوقت برای اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم ؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه برداشتم، یه قطره روغن چکید توی ظرف و جلز محزونی کرد که بازم به خودم گفتم واقعا چهارتا کتلت چه اهمیتی داشت ؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم میخورد که “من آدم زمختی هستم”
زمختی یعنی ندانستن قدر لحظهها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهمترینها. حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخونهی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابهای که بوی کتلت میداد آه بکشم ؟؟؟ آخ که چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط … فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو میومدن، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه ؟ میوه داشتیم یا نه ؟ همه چیز کافی بود : من بودم و بوی عطر روسری مادرم ، دست پدرم و نون سنگک …
پدرم راست میگفت : نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هرقدر بخوام میتونم کتلت درست کنم اما دیگه کسی زنگ این درو نمیزنه، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بیمنتی بود که بوی مهربونی میداد. اما دیگه چه اهمیتی داره ؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتش را میفهمی …
.......................................
داستان زیبا و خواندنی در مورد پدر
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند
و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر ، کنجکاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوب شده بود ، یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .
سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر افتاد که پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید . هنگامی
چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجات هایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند ؟
خداوند همه پدرانی که در این دنیا نیستند را بیامرزد .
........................................
پدر بودن یعنی حسرت اینکه بچه هات نوه ات رو بیارن ببینی!
پدر بودن یعنی اخرش هم حاضر باشی هزار بار بمیری ولی بچه هات یه خار تو پاشون نره!
پدر بودن یعنی اوج فداکاری و معرفت و انسانیت!
قدر بدونید تا کنارمون هستن…