نی نی شعر
شعر نی نی در بیمارستان
بابا با یه دسته گل اومد به بیمارستان
دلش می زنه تاپ تاپ اما لباش چه خندان
بابا که نی نی رو دید داد کوچیکی کشید
با فریاد بابا جون مامانی از خواب پرید
مامان بزرگ نی نی کناری نشسته بود
از خوشحالی اشک توی چشم او نقش بسته بود
خاله دایی زن دایی همه نی نی رو دیدند
عمو و زن عمو هم بعد اونا رسیدند
بابایی شاد و شنگول به همه داد شیرینی
خوشحال بودش از اینکه خدا به او داد نی نی
یکی دو ساعت گذشت زمان رفتن رسید
بابایی یک دل سیر اما نی نی رو ندید
گفت مامانی با خنده باید بری به خونه
امشبو مامان بزرگ پیش نی نی می مونه
بابایی ناراحت شد انداخت پایین سرش را
او نمی خواست ترک کنه نی نی کوچکش را
مامان بزرگ به او گفت برو نگیر بهونه
امشبو که سر کنی نی نی میاد به خونه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی