❀Amarylliss❀

داستانک

1395/2/7 0:41
نویسنده : گل نرگس
660 بازدید
اشتراک گذاری

داستان های آموزنده برای کودکان در ادامه مطالب ...

مدرسه

سارا دختر خیلی خوبی است.
او دلش می خواهد که هرچه زود تر بزرگ شود و به مدرسه برود، چون مدرسه را خیلی دوست دارد.
مادر و پدرش درباره ی مدرسه برای او حرف های زیادی گفته اند.
او می داند که در مدرسه می تواند درس بخواند و با سواد شود.
خودش به تنهایی می تواند کتاب های داستان و تابلو های توی خیابان را بخواند.
سارا می داند که برای رفتن به مدرسه باید صبح زود ا خواب بیدار شود.
او دوست دارد وقتی از خواب بیدار می شود،شاد و سر حال باشد،خواب آلود و کسل نباشد،سر کلاس خمیازه نکشد.
مادر و پدر به او گفته اند: اگر می خواهی صبح شاد و سرحال از خواب بیدار شوی، باید شب ها زود بخوابی.
برای همین سارا هر شب زود می خابد تا عادت کند که وقتی می خواهد به مدرسه برود، زود بیدار شود. سارا می داند که شب ها قبل از خواب باید وسایل توی کیفش را مرتب کند.
باید مراقب باشد که چیزی را جا نگذارد.
او می داند که وسایلی مانند، کتاب، دفتر، مداد، مدادتراش، پاک کن، مداد رنگی، دفتر نقاشی، خط کش و لیوانش را باید داخل کیفش بگذارد.
مادر و پدر سارا گفته اند،اگر او بخواهد صبح قبل از رفتن به مدرسه وسایل داخل کیفش را مرتب کند، ممکن است دیر به مدرسه برسد. پس باید آن ها را از شب قبل آماده کند.
سارا می داند برای این که سر کلاس بتواند سر حال باشد،باید صبح ها حتما صبحانه بخورد.
مادر و پدرش به او گفته اند که اگر صبح صبحانه نخورد،سر کلاس کسل و بی حال می شود.
حتی ممکن است حرف های معلم را به خوبی متوجه نشود و درس هایش را به درستی یاد نگیرد.
سارا صبح ها همیشه یک لیوان شیر، چای شیرین، کره، پنیر و یا مربا می خورد.
او صبحانه را خیلی دوست دارد،مخصوصا اگر نان تازه هم باشد.
سارا اولین روز مدرسه را خیلی دوست دارد.
او می داند که روز اول مدرسه باید با خوشحالی با مادرش به مدرسه برود.

 

.................................

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

 

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:


عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.


ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.


حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

 

...........................

 

قصه ی سنگ کوچولو

یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود.هرکسی از کوچه رد می شد، لگدی به سنگ می زد و پرتش می کرد یک گوشه ی دیگر.سنگ کوچولو خیلی ناراحت بود.تمام بدنش درد می کرد.هر روز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده می شد.سنگ کوچولو اصلاً حوصله نداشت.دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای پنهان شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.

یک  روز مردی با  یک وانت پر از هندوانه از راه  رسید.وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد:« هندونه ی سرخ و شیرین دارم.هندونه به شرط چاقو.ببین و ببر.»مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت.فقط یک هندوانه کوچک برای خودش باقی ماند.مرد نگاهی به  روی زمین و زیر پایش انداخت.چشمش به  سنگ کوچولو افتاد.آن را برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت،هندوانه حرکت نکند و قل نخورد.بعد هم با  ماشین  به سوی رودخانه ای خارج از شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و داخل آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه  را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آن را خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت.سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از این که دیگر توی آن کوچه ی شلوغ نیست و کسی لگدش نمی زند، خوشحال بود و خدا را شکر می کرد.

روزها گذشت.تابستان رفت و پاییز و بعد هم  زمستان آمدند و رفتند.سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود.گاهی جریان آب او را کمی جا به جا می کرد و این جابه جایی تن کوچک او را به حرکت وامی داشت.او روی سنگ های دیگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین  می رفتند.او کم کم به یک  سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.

 یک  روز چندتا پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند.آنها می خواستند بدانند چرا سنگ های کف رودخانه صاف هستند.یکی از آنها سنگ کوچولوی قصه ی ما را دید.آن را برداشت و به خانه برد.آن را رنگ زد وبرایش صورت و مو و لباس کشید.سنگ کوچولو به  شکل یک آدمک بامزه در آمد.پسرک سنگ را که حالا شکل تازه ای پیدا کرده بود به مادرش نشان داد.مادر از آن خوشش آمد.یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آن را به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد.حالا سنگ کوچولوی قصه ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و دیگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به میان کوچه نیست.پسری هم که او را به شکل عروسک درآورده، هر روز نگاهش می کند و او را خیلی دوست  دارد.راستی بچه ها،شما هم می توانید با سنگ های صاف و صیقلی کاردستی درست کنید؟

 

 

................................................

بزغاله خجالتی

توی یه گله  بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط  یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد.

وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند .

اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره .بعضی وقتا از بس دیر می کرد ،گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد .این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد.

چوپون مهربون گله بارها و بارها به بز غاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کنه . اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمی داد و بازم همونجوری خجالتی رفتار می کرد .

یه روز صبح وقتی گله می خواست برای چرا به دشت و صحرا بره ،بزغاله ی خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یه کم پاش درد گرفت .به همین خاطر نتونست مثل هر روز خودشو به گله برسونه .اون توی خونه جا موند اما خجالت می کشید که صدا بزنه من جا موندم  صبر کنید تا منم برسم.وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتند و تنها توی خونه مونده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بمونه.

 چوپون گله در طول راه متوجه شد که بزغاله خجالتی با اونا نیومده ،به خاطر همین سگ گله رو فرستاد تا به خونه برگرده و اونو با خودش بیاره .اما اول درگوش سگ  یه چیزایی گفت و بعد اونو راهی خونه کرد.

 سگ گله به خونه برگشت و یه گوشه گرفت خوابید .بزغاله خجالتی دل تو دلش نبود .باخودش فکر می کرد مگه سگ گله به خاطر اون برنگشته ،پس حالا چرا گرفته خوابیده .دلش می خواست با اون حرف بزنه اما خجالت می کشید.یه کم دور و بر اون راه رفت و منتظر موند، اما سگ اهمیتی نمی داد .بلاخره صبرش سر اومد و رفت جلو  و به سگ گفت ببخشید من امروز جا موندم می شه منو ببرید به گله برسونید ؟سگ خندید و گفت البته که می شه .اما من تند تند می رم می تونی بهم برسی ؟

چوپون مهربون چشم به جاده دوخته بود و منتظر اونا بود که یه دفه دید بزغاله خجالتی داره می دوه و میاد و سگ گله هم با کمی فاصله پشت سرش می یاد مثل اینکه با هم دوست شده بودن.اونا باهم  حرف می زدن و می خندیدن.

چوپون گله لبخندی زد و گفت امیدوارم بزغاله خجالتی همین طوری ادامه بده تا یه بزغاله شاد و شنگول بشه .

 

......................................

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ❀Amarylliss❀ می باشد