❀Amarylliss❀

داستانک

1395/1/30 12:18
نویسنده : گل نرگس
620 بازدید
اشتراک گذاری

در ادامه مطالب داستان گل های نیکی ...

        داستان گلهای نیکی

                                        

                                      

                                            

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.دختری بود به نام شیرین کوچولو که با مادر وپدرش زندگی میکرد .او دختر مودب ودرسخوانی بودولی در کارها به پدر ومادرش کمک نمی کرد. یک روز شیرین کوچولو توی اتاقش نشسته بود ناگهان از پنجره صدایی شنید صدا می گفت:نیکی کنید نیکی کنید  او به هر طرف که نگاه کرد چیزی ندید .

فردای آنروز در مدرسه قرار شد که آنها را به اردو ببرند.شیرین کوچولو خیلی خوشحال شد فردای آنرو ز شیرین کوچولو با دوستانش سوار ماشین شدند وبه طرف اردو حرکت کردند .او با دوستش آنجا مشغول بازی شد.

آنها مشغول بازی بودند که صدایی را شنیدند صدا شبیه اونی بود که شیرین کوچولو از پنجره اتاقش شنیده بود.صدا این بود نیکی کنید نیکی کنید.آنها به طرف صدا حرکت کردند تا اینکه گلهایی را در حال آواز خواندن دیدند.

آنها آواز بسیار زیبایی را میخواندند که آن دو تا به حال آن را نشنیده بودند.آنها میگفتنند:وباالوالدین احسانا    به پدر ومادر خود نیکی کنید.شیرین کوچولو به آنها گفت:این آواز که می خوانید یعنی چه؟ آنها گفتند:این آواز حرف خداست که خدا آن را در قرآن به ما یاد داده است. یعنی خدا میگوید باید به پدر ومادر در کار ها کمک کرد وبا آنها مهربان بود وباید به هر چه میگویند گوش کرد (در اینجا مربی موضوع را باید به صورت شفاف توضیح دهد)بعد از آن گلها آواز نیکی را به آنها یاد دادند وبه آنها گل نیکی دادن تا به خانه برده واز بوی خوب آن به یاد حرف های گل نیکی بیفتند.

آنها خیلی خوش حال شدند و از گلها خداحافظی کردند وبه آنها قول دادند که هیچ وقت حرف های آنها را فراموش نکنند.وبه طرف بچه ها حرکت کردند وبه بچه ها هم موضوع را گفتند وبه آنها هم آواز گلهای نیکی را یاد دادند.

بچه ها هم شروع کردند به خواندن آواز  چونکه تا به حال آواز به این قشنگی را نشنیده بودند ناگهان آنها گل باران شدند


 

 

آنها خیلی خوشحال شدندو گلی را برای خود برداشتند وبه خانه بردند .شیرین کوچولو خیلی خوشحال بود ووقتی به خانه رسید مادرش به او گفت چه بوی خوبی میآید او برای مادرش جریان را تعریف کرد وگل را داخل گلدان گذاشت از آن به بعد او دیگر به حرفهای گلهای نیکی عمل میکرد واو می خواست که همیشه حرف خدا را به یاد داشته باشد وبه آن عمل کند.واز مادرش خواست تا همیشه قرآن را برای او بخواند تا او همه حرفهای خدا را یاد بگیرد.

در مرحله بعد مربی عکسهایی از یک گل را به نوآموزان می دهد واز آنها می خواهد که آن را رنگ بزنند در کنار عکس گل دایره هایی وجود دارد که کودک باید آنتصویر رابه دیوار آویزان کند وهر وقت کار خوبی انجام داد ستاره ای را داخل یکی از گردی ها بچسباند ووقتی که تمام گردیها پرشد آن را به مدرسه تحویل دهد وجایزه بگیرد .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ❀Amarylliss❀ می باشد