❀Amarylliss❀

داستانک

1394/9/18 14:20
نویسنده : گل نرگس
520 بازدید
اشتراک گذاری

دو  داستان کودکانه در ادامه مطلب ....

شب وحشتناک آقا و خانم گوسفند...

قصه با درخت پیر قهر نکنیم ...

آن روز، از صبح تا شب، آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه نتوانستند از آغل بيرون بروند. در آسمان باز شده بود و باراني یک ريز مي باريد. آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه با علوفه خشکي که توي آغل داشتند، شکمشان را سير کردند و شب که شد، هر کدام گوشه اي خوابيدند.
نصفه هاي شب بود که هرسه تاشان از خواب پريدند و ديدند آب باران از گوش هاي راه پيدا کرده و کف آغل را خيس کرده است. خوابيدن روي زمين گل آلود و نمناک امکان نداشت.
خانم گوسفنده به آقاگوسفنده گفت: «چه کنيم حالا؟ کجا بخوابيم؟ »
آقاگوسفنده گفت: «نمي دانم. راه چاره اي به نظرم نمي رسد. يا بايد روي همين زمين گل آلوده بخوابيم يا تا صبح بيدار بمانيم و ببينيم صبح که شد، چه کسي به دادمان مي رسد. »
خانم گوسفنده گفت: «روي گل و لاي بخوابيم يا تا صبح بيدار بمانيم؟ اين هم شد راه چاره؟ نمي دانم تو با اين عقل و هوشت، چرا مشکل گشاي مردم دنيا نشده اي! بلند شو مَرد! کاري بکن! »
آقاگوسفنده گفت: «چه کار کنم؟ تو که دست تمام عاقلان دنيا را از پشت بسته اي، بگو که توي اين تاريکي شب، چه مي توانم بکنم؟ »
خانم گوسفنده گفت: «چه مي دانم؟ برو ببين آب از کجا به آغل راه پيدا کرده. راه ورود آب را ببند.
آغلمان را آب برداشت آقا! بجنب! من که نمي توانم تا صبح سر چهار تا دست و پاهام بيدار بمانم. »
آقاگوسفنده گفت: «بستن راه ورود آب، بيل مي خواهد، کلنگ مي خواهد، زور بازو مي خواهد که هيچ کدامش را ما گوسفندها نداريم. »
خانم گوسفنده گفت: «اين را که خودم هم مي دانم که بيل و کلنگ نداريم. اينکه ديگر گفتن ندارد. »
آقاگوسفنده که از غرغر کردن خانم گوسفنده عصباني شده بود، صدايش را بلند کرد و گفت: «مثل اينکه تو هم جز مسخره کردن من، کار ديگري بلد نيستي. فکر مي کني خودت خيلي مي فهمي؟ اين راه حل که بايد راه ورود آب بسته شود، به فکر هر بره اي هم مي رسد. »
خانم گوسفنده که ديد آقا گوسفنده هم حق دارد و هم خيلي از دستش عصباني شده، ديگر حرفي نزد و بغض کرد و حالا گريه نکن، کي گريه کن.
 بزچلاقه با اينکه کنار آقاگوسفنده و خانم گوسفنده ايستاده بود، حرفهاي آنها را نمي شنيد. از همان اول هم فهميده بود که نه امکانات و قدرت بستن راه ورود آب را دارد و نه مي تواند شب تا صبح روي چهار لنگه دست و پايش بايستد و بيدار بماند. با اين که خوابش مي آمد، فکر کرد و فکر کرد. ناگهان، انگار که به راه حل درستي رسيده باشد، جستي زد و به طرف کُپه علوفه هاي خشک رفت. آقاگوسفنده و خانم گوسفنده وقتي حرکت يکباره بزچلاقه را ديدند، از گريه و دعوا دست برداشتند، ببينند دوستشان چه مي کند. بزچلاقه با سر به جان بسته هاي علوفه هاي خشک افتاد. به آنها شاخ مي زد و سعي مي کرد جا به جايشان کند.
آقاگوسفنده و خانم گوسفنده چشم دوخته بودند به بزچلاقه و نمي دانستند مي خواهد چه کار کند. بزچلاقه آنقدر سرش را به کپه هاي علوفه خشک کوبيد که توانست آ نها را کنار هم قرار دهد و با کنار هم گذاشتن آنها، تختخواب بزرگي که شب وحشتناک آقا گوسفنده خيلي هم از زمين نمناک فاصله داشت، بسازد. و خانم گوسفنده کارش که تمام شد، بدون اينکه به دوستانش چيزي بگويد، به بالاي کپه علوفه هاي خشک جست زد و دراز کشيد. خسته شده بود. خواب بعد از خستگي دلنشين بود. آقاگوسفنده و خانم گوسفنده نگاهي به يکديگر انداختند و گفتند که چرا اين راه حل به فکر ما دو تا نرسيد. بعد، از تختخواب علوف هاي بزچلاقه بالا رفتند و روي آن دراز کشيدند که بخوابند. خانم گوسفنده گفت: «اگر بزچلاقه نبود، ما چه کار می کردیم.

کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس.... آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد... حوصله ندارم...  کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست.

دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم... اعصاب ندارم... زود خسته می شوم... دارکوب ناراحت شد و رفت.

پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم... مریضم ... حوصله ندارم... پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد.

غرزدن و زود خسته شدن درخت پیر، کم کم همه ی پرندگان را ناراحت کرد. پرنده ها یکی یکی با درخت پیر قهر کردند و رفتند و فقط کلاغ پیش او ماند. کلاغ، از بقیه ی پرنده ها باوفاتر بود و درخت پیر را خیلی دوست داشت. او یادش می آمد که از زمانی که یک جوجه کلاغ بود روی شاخه های همین درخت زندگی کرده بود. یادش می آمد که چقدر همین درخت، که الان پیر و کم حوصله شده است، با او مهربان بود و به او محبت می کرد. به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیش او برود.

کلاغ پیش او ماند اما بدون سر و صدا و وروجک بازی . کلاغ آرام و با حوصله با درخت پیر زندگی می کرد.

یک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است. ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمی کردند. من دیگر پیر شده ام و نمی توانم سروصداهای زیاد را تحمل کنم. نمی توانم مثل قبل، زحمت بکشم و کار کنم. بیشتر وقتها می خواهم بخوابم اما همه ی پرنده ها را مثل تو دوست دارم و دلم می خواهد هر روز آنها را ببینم اما آنها خیلی زود از دست من عصبانی می شوند و با من قهر می کنند.

کلاغ حرفهای درخت پیر را شنید و خیلی غصه خورد او تصمیم گرفت هر طوری شده به بقیه ی پرنده ها یاد بدهد که چگونه با درختان پیر با مهربانی رفتار کنند. کلاغ هر روز با پرنده ها صحبت کرد و از مهربانی های قدیم درخت پیر برایشان خاطرات زیادی نقل کرد.

پرنده ها دوباره دلشان برای درخت پیر تنگ شد و پیش او برگشتند اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر می آمدند آرام حرف می زدند و مراقب رفتارشان بودند تا درخت پیر اذیت نشود. اینطوری دوباره شادی و صفا در بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه از هم راضی و خوشحال بودند.

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ❀Amarylliss❀ می باشد