❀Amarylliss❀

داستانک

1393/4/18 2:03
نویسنده : گل نرگس
970 بازدید
اشتراک گذاری

لاک پشت هاگلهدیهجوجه

 

 

 

 

 

 

 

چهار تا داستانک زیبا برای فرشته های کوچولو

  در ادامه مطلب...

تولد لاک پشت ها

 

لاک پشت هاسارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت او را برای دیدن بچه لاک پشت ها به ساحل ببرد. به خاطر همین سارا و پدرش آن شب خیلی زود از خواب بیدار شدند. هوا هنوز تاریک بود آن ها چراغ قوه شان را برداشتند و با احتیاط به سمت ساحل حرکت کردند. پدر از سارا قول گرفته بود که سارا کاری به بچه لاک پشت ها نداشته باشد و هیچ سر و صدایی نکند و تنها کاری را انجام بدهد که پدرش به او می گوید.

سارا واقعاً هیچ تصوری درباره ی اتفاقات آن شب نداشت ولی برادر بزرگترش به او گفته بود که لاک پشت ها نزدیک ساحل با کمی فاصله از آب به دنیا می آیند.

بعد از این که از تخم بیرون آمدند به سرعت به سمت دریا حرکت می کنند. همه ی این ها برای سارا بسیار هیجان انگیز بود.

سارا و پدرش به آرامی پشت یک صخره قایم شدند و تنها یکی از چراغ قوه ها را روشن گذاشتند. سارا همه جا را به دنبال مادر لاک پشت ها گشت اما نه مادرشان را پیدا کرد و نه توانست اولین بچه ای را که از تخم بیرون می آید ببیند.

بچه لاک پشت خیلی کوچک بود!

بچه لاک پشت مثل همه ی بچه ها خیلی ناشیانه حرکت می کرد و اصلاً منتظر بقیه ی خواهر و برادراش هم نشد. او خودش به تنهایی به سمت دریا حرکت کرد. کم کم بیشتر بچه ها از تخم هایشان بیرون آمدند و همه به سمت آب حرکت کردند.. سارا و پدرش قایم شده بودند و اصلاً حرفی نمی زدند و فقط حرکت بچه لاک پشت ها را که به سمت دریا می رفتند تماشا می کردند.

اما مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد که به نظر سارا بسیار وحشتناک بود. چند مرغ دریایی به سمت بچه لاک پشت ها حمله کردند و شروع به خوردن آن ها کردند. سارا این طرف و آن طرف را نگاه  کرد تا ببیند آیا پدر لاک پشت ها می آید و آن ها را از دست این پرندگان نجات می دهد؟ اما او هرگز نیامد.

سارا تمام این صحنه ها را با گریه تماشا می کرد و وقتی اولین گروه از لاک پشت ها صحیح و سالم به دریا رسیدند جیغ یواشی از سر خوشحالی زد.

با این که پرنده ها تعداد کمی از لاک پشت ها را خوردند اما در پایان تعداد زیادی از آن ها به دریا رسیدند و سارا از این موضوع بسیار خوشحال بود.

در راه برگشت به خانه پدر متوجه گریه ی سارا شده بود و به او گفت که لاک پشت ها به این شکل به دنیا می آیند. مادر لاک پشت ها تعداد زیادی تخم می گذارد و آن ها را زیر شن و ماسه پنهان می کند و خودش از آن جا دور می شود. وقتی بچه لاک پشت ها از تخم بیرون بیایند، باید تلاش کنند تا خودشان را به دریا برسانند. به همین دلیل با این که تعداد زیادی از آن ها متولد می شوند ولی تعداد زیادی بوسیله ی پرندگان خورده می شوند و بعضی از آن ها هم در دریا کشته می شوند. پدرش گفت فقط تعداد کمی از این لاک پشت ها موفق می شوند سال های زیادی زنده بمانند.

سارا خیلی خوشحال بود که آن شب اطلاعات زیادی در مورد لاک پشت ها یاد گرفته و همین طور خوشحال بود از این بابت که یک خانواده دارد و والدین و برادر و خواهرش به او کمک می کنند و از همان روز اول که بدنیا آمده همه مواظبش بودند و از او خیلی خوب مراقبت کردند و می کنند.

ترجمه: نعیمه درویشی

 

خاطرات یک جوجه

جوجه

 

شتبه

دور اتاق راه می رفتم بابای خانه من را ندید نزدیک بود پای گنده اش را روی سرم بگذارد زود فرار کردم توی جعبه قایم شدم وای وای.

 

یکشنبه

امروز مرا به حیاط آوردندد از توی باغچه چند تا کرم پیدا کردم و خوردم خیلی خوش مزه بود به به.

 

دوشنبه

صبح یک گنجشک نشست پشت پنجره من را دید و پرسید چند تا جوجه داری ؟گفتم من خودم هنوز جوجه هستم به من خندید و رفت جیک جیک.

 

سه شنبه

یواشکی به آشپزخانه رفتم کف آشپزخانه خیس بود سر خوردم و افتادم پرهام خیس شد نو کم درد گرفت آخ آخ.

 

چهار شنبه

امروز خیلی ترسیدم چون یک گربه سیاه از لای پنجره آمد توی اتاق می خواست  من را بگیرد من جیغ زدم جیک جیک مامان خانه صدایم را شنید زود آمد و گربه را بیرون کرد پیشت پیشت.

 

پنجشنبه

امروز فهمیدم که دارم بزرگ می شوم چون پسر کوچولوی خانه من را بغل کرد پرهایم را ناز کرد و گفت چه قدر بزرگ شده ای خوش حال شدم با نوکم دستش را بوس کردم موچ موچ.

نگاه قشنگ بابا

هدیه

 

مدتها بود که داشتم فکر می کردم برای روز پدر چه هدیه ای برای پدرم بخرم. اما با پول کمی که من داشتم هیچ چیز نمی توانستم بخرم. از طرفی خیلی هم دلم می خواست براش کادو بخرم. هر چه فکر کردم فایده ای نداشت. این قضیه برایم مشکل سختی شده بود. بالاخره روز پدر از راه رسید و من هیچ کاری نکردم. صبح خودم صادقانه رفتم پیش بابا و گفتم امروز که روز شماست نمی خواهم چیزی برا من بخری .اما می خواهم به من پول بدهی که واستون چیزی بخرم.

پدرم انتظار شنیدن این حرفو نداشت. شکل تعجب شد و نگاه متعجبی بهم کرد و لبخند زد و گفت ممنونم بابا.

حالا چی می خوای برام بخری ... فقط گرون نباشه...

گفتم نمی دونم ولی یه چیز خیلی جالب.

حداقل باید نود و پنج هزار تومن بدی

بابا گفت: اوووووووه ه ه ... نننننوووود ووو پنج هزارررررر..... مگه می خوای هواپیما برام بخری... حالا اصلا چرا نود و پنج چرا نمی گی صد...

گفتم آخه خودم پنج هزار تومنشو دارم

بابام زد زیر خنده و گفت ... خوبه خوشم اومد اساسی کیف کردم.

ولی حالا نمی شه همون پنج هزار و بدی و بی خیال بقیه ماجرا شی...

گفتم نه نه نه  اصلا حرفشم نزنید. بابا ... بابا...

خلاصه بابا چهل و پنج هزار داد و دیگه ام چونه فایده نداشت.

 وقتی آماده شدم برم بابا گفت حالا کجا می خوای بری. گفتم همین مغازه های سر خیابون اصلی

(بابا هم می خواست از خونه بره بیرون) گفتم می شه منم با خودتون ببرین

بابا باز هم نگاه کشداری کرد و لبخندی زد و گفت آره دیگه ...نبرم چکار کنم...

وقتی رسیدم سر خیابون مغازه ای که می خواستم ازش خرید کنم بسته بود. بابا فهمید ناراحت شدم گفت  حالا می خوای چکار کنی

گفتم نمی دونم شاید برگردم خونه با مامان برم بازار

بابا باز یه خورده طولانی نگام کرد و گفت ... اصلا با هم می ریم

 با هم رفتیم  یه پاساژ نزدیک.

تو پاساژ یه مغازه ی بدلیجاتی توجهمو جلب کرد. با خودم فکر کردم یه انگشتر مردونه برا بابا بخرم .

 از بابا خواستم خودش نیاد تو مغازه. تا ندونه چی براش می خرم . بابا طفلکی گوش کرد.

فروشنده انگشترهای اسپرت برام آورد. انگشترهایی که مردونه زنونه اش تفاوت زیادی نداشت و می شد مشترکا استفاده کرد. بعضی هاشون خیلی جالب بودن. یکی از انگشترها عجیب توجهمو جلب کرد. خیلی خوشگل بود. اندازه اش تا حدی قابل تنظیم بود می تونستم گاهی هم خودم دستم کنم. انگشتر و خریدم و زدم بیرون .

خلاصه شب شد و نوبت کادو و حرفهای خوب ...

 من هم کادومو به بابا تقدیم کردم . بابا وقتی انگشتر و دید دوباره نگاه کشداری به من کرد و لبخندی زد. بعد تشکر کرد و انگشتر و گذاشت تو جیبش

اصرار کردم که نه... باید دستتون کنید. باید بپوشید....

بابا طفلکی سعی کرد انگشترو به انگشت کوچیکش بکنه ولی تنگ بود. برای اینکه من ناراحت نشم هرطوری بود انگشترو توی انگشت کوچیکش فرو کرد.

داشتم از خجالت می مردم. گفتم اندازه اش بزرگ و کوچیک می شه.

مامان گفت ولی نه تا اندازه ی انگشتای بابا

بابا گفت خانم خشگل من ،تو می خواهی منو خوشحال کنی مگه نه ؟

گفتم خوب آره

گفت من انقدر کیف می کنم این انگشترو تو انگشت تو ببینم . اصلا اینجوری بیشتر می بینمش ...

بعدشم رفت تا به هر بدبختی شده انگشترو از انگشتش دربیاره.

مامان گفت بابا راست می گه تازه این انگشتر به انگشتای تو بیشتر میاد.

با خودم فکر کردم خیر سرم عچب کادویی واسه بابا خریدم. ولی بابا یه جوری رفتار کرد که انگار هیچ اشکالی نداشت.

خلاصه اون شب گذشت و من تازه یه خورده فهمیدم که هنوز خیلی مونده تا من بتونم محبت کردن و بزرگواریهای بابارو یاد بگیرم.

آخر شب یه نگاه کشداری به بابا کردم و با یه لبخند گفتم می دونی چقدررررررررررر دوستت دارم.

 

انسیه نوش آبادی

 

جشن تولد پروانه

گل
 

 

 

 

گوشه ی یک باغچه ی زیبا، مراسم جشن تولد به پا شده بود. گل سرخ، گل یاس ، شاپرک، زنبور عسل و سنجاقک... مهمون های این جشن تولد بودند. جشن تولد برای یک پروانه ی کوچولو بود که یک ساعت پیش از پیله ی خودش بیرون آمده بود.

پروانه تازه چشماشو باز کرده بود و داشت دنیای زیبا را تماشا می کرد. و با دوستانش آشنا می شد. دنیای پروانه از همان اول پر از کادو های قشنگ شده بود.

گل سرخ برای پروانه یک گلبرگ زیبا هدیه آورده بود. تا پروانه هر وقت دوست داشت روی آن بخوابد. گل یاس هم یک شیشه عطر یاس آورده بود. شاپرک یک لاک طلایی برای رنگ کردن دایره های زیبای روی بالهای پروانه تهیه کرده بود. زنبور عسل هم با بهترین عسلش از پروانه و همه ی مهمانها پذیرایی می کرد. سنجاقک هم برای پروانه بهترین آوازش را می خواند.

خلاصه جشن تولد پروانه خیلی قشنگ بود. تا اینکه ...

 یک دفعه دود علیظی همه چیز را خراب کرد. همه شروع به سرفه کردند. پروانه حالش بد شد.گل سرخ نفسش گرفته بود. سنجاقک رفت تا ببیند چه خبر شده. اما زود سرش گیج رفت و افتاد. زنبور عسل فقط توانست پروانه کوچولو را کمی از وسط دودها کنار ببرد...

جشن تولد حسابی به هم ریخت و همه چیز خراب شد. دل نازنازی ها، پر از ترس و نگرانی شده بود. اما بعد از نیم ساعت دود کم شد. و مهمانها توانستند نفس راحتی بکشند.

 اما چه کسی مسئول این همه خراب کاری بود. واقعا چه کسی می توانست این همه بی انصاف باشد و شادی ذیگران را اینطوری خراب کند؟

 طفلکی ها بعدا متوجه شدند که این همه خراب کاری فقط به خاطر یک ته سیگار بوده که کاملا خاموش نشده و نزدیک آنها روی زمین افتاده بود.

باور کنید این نازنازی ها، نه تنها هیچ حرف بدی نزدند و آرزوی بدی برای آن سیگاری بی انصاف نکردند، بلکه خیلی هم خدا را شکر کردند . آنها خدا را شکر کردند که این ته سیگار روی سر کسی نیفتاد و باعث سوختن کسی نشد. آخه گلها، پروانه ها و شاپرکها دلهای مهربانی دارند. اما بعضی ها که فکر می کنند از همه بزرگتر و مهمترند چقدر ... کارهای بد می کنند.

 

انسیه نوش آبادی

پسندها (5)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ❀Amarylliss❀ می باشد