❀Amarylliss❀

داستانک

  قصه راپونزل در ادامه مطلب .... قصه راپونزل   روزگاری زن و مردی زندگی می کردند که فرزندی نداشتند . بالاخره آرزوی آنها به حقیقت پیوست. آنها منتظر ورود کوچولویی به خانه اشان بودند. پشت خانه آنها پنجره ای قرار داشت که به یک باغ زیبا و بزرگ باز می شد . باغ پر از گلهای زیبا و درختهای میوه بود . این باغ متعلق به یک جادگرو بدجنس بود و هیچ کس جرات نمی کرد به داخل باغ برود. زن باردار بود و از پنجره به این باغ زیبا نگاه می کرد . روزی در باغ مقدار زیادی کاهو وحشی با برگهای سبز و تازه دید . از آن روز به بعد او نمی توانست به هیچ چیز دیگری به غیر از آن سبزیها فکر کند . کم کم رنگ و رویش پرید و صورتش هر ر...
9 آذر 1394

داستانک

قصه عصبانیت بچه کوچک قصه عصبانیت   یکی بود یکی نبود، بچه ی کوچک و بداخلاقی بود. روزی پدرش به او کیسه ای پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب. روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد. بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد.  پدر به او پیشنهاد کرد که حا...
9 آذر 1394

داستانک

داستان دختر آواز خان خواندن داستان در ادامه مطلب یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود دختری بود که با پدر و مادرش برای تفریح به جنگل رفته بودن پس از کلی بازی و تفریح دخترک پروانه خیلی خوشگلی را می بیند که دور سر او پرواز میکند. دخترک دلش می خواست که این پروانه را بگیرد و با خودش به خانه ببرد . به همین دلیل دخترک پروانه را به قصد گرفتتن دنبال کرد . دخترک خیلی خوشحال بود چرا که خودش را در گرفتن پروانه موفق می دید . همینجور که پروانه را دنبال می کرد و می خندید پروانه او را از پدر و مادر دور تر و دورتر می کرد . دخترک پس از ساعتی که پروانه را دنبال کرد و خسته شد تصمیم گرفت استراحتی کند. در حال استراحت متوجه ...
7 آذر 1394

داستانک

داستانک یک قدم جلوتر در ادامه مطلب .... یک قدم جلوتر سال ها بود که نیمکت پیر از وسط میدان تکان نخورده بود. از تماشای کلاغ ها و گنجشک ها و گربه ها خسته شده بود. نیمکت پیر، زیر سایه ی درخت چنار، حوصله اش سر رفته بود و آه می کشید. اولین روز تابستان، دو دختر بچه به میدان آمدند. یکیشان روی نیمکت پیر و دیگری روی نیمکت رو به رو نشست. زیر چشمی به هم نگاه کردند، ولی با هم حرفی نزدند و با عروسکشان بازی کردند. نیمکت پیر فکر کرد:«کاش می توانستم کاری کنم تا آن دو با هم دوست شوند. اما چه کاری از دست یک نیمکت پیر بی حرکت بر می آید؟» نیمکت پیر غصه دار شد و بیشتر از همیشه آه کشید. درخت چنار عصبانی شد و گفت:«سرم را بردی ...
27 آبان 1393

داستانک

قوقولی قوقو «قوقولی ق... » تالاپ مالوین خروسه به پشت خوابید و به آسمان نگاه کرد. - «من همیشه قبل از این که قوقولی قوقویم تموم شه از روی پرچین می افتم زمین. ولی چرا؟» جاستین، مرغه کاکلی، از بالای پرچین به او نگاه کرد و گفت: «نمی دونم» مالوین بلند شد و خودش را تکاند. گرد و خاکی به پا شد. بعد گلویش را صاف کرد. جاستین گفت: «دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!» مالوین آهی کشید. جاستین درست می گفت. شاید باید بیشتر تمرین می کرد. دوباره بالای پرچین رفت. با پایش میله ی چوبی را گرفت و یک نفس عمیق کشید. «قوقولی ق... » تالاپ مالوین دوباره به پشت خوابید و چشمش به آسمان افتاد. ...
22 مرداد 1393

داستانک

نباید از چیزی بترسم اما بعضی وقتا خیلی چیزا منو می ترسونه!!! وقتی می ترسم مثل یه ژله ای می شم که توی بشقاب می لرزه.مثل موشی می شم که یه گربه  چاق و گنده به طرفش میاد. وقتی از چیزی می ترسم دستامو روی چشمام می ذارم یا زیر پتو قایم میشم. بعضی وقتا هم پشت مامان و بابام قایم میشم. وقتی خودم تنهایی از پله ها بالا میرم خیلی می ترسم، اما به خودم میگم: از چی میترسی؟کسی که اونجا نیست!؟! وقتی فکر میکنم که زیر تختم چندتا عنکبوت هستن، میترسم، اما عنکبوت بیشتر از من می ترسه!! برادر بزرگم می گفت دندان پزشک وحشتناکه،منم دلم نمی خواست برم پیش دندانپزشک. اما وقتی رفتم پیش دندانپزشک، دیدم اصلا ترسناک نیست. تازه خانم دکتر به من گ...
5 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ❀Amarylliss❀ می باشد